0

باورها و افکار ذهن شماست که دنیای شما را می سازد.

 

ذهن شما ، شما را بوجود می آورد.

 

ذهن شما، از طریق باورها و افکار ذهن دنیایی را خلق می کند که شما در آن زندگی می کنید.

دنیایی که در آن تمام شواهد و تجارب به حقایقی اشاره دارد که خودش ساخته و به ترسهایی که شما پذیرفته اید.

دنیایی را می سازد که شما در آن ساکن هستید. کسی شما را دوست ندارد و به شما توجهی نمی کند. آرزوهایتان به مشکل میخورند و نگرانی هایتان بوقوع می پیوندند.

آنچه که از آن می ترسید را احساس می کنید و آنچه را که احساس می کنید تجربه می کنید.

علاوه بر تاثیراتی که بر دیدگاهتان دارد، چیزی که از همه مهمتر و خطرناکتر است این ا ست که : ذهن نه تنها برای اثبات باورهایش شواهدی را می آورد بلکه فردی را ایجاد می کند تا به باورهایش اعتبار ببخشد.

مهم است دوباره تکرار کنم :

ذهن نه تنها برای اثبات باورهایش شواهدی را می آورد بلکه فردی را ایجاد می کند تا به باورهایش اعتبار ببخشد.

ذهن، براحتی متقاعدتان می کند که همه شما را زیر نظر دارند یا هیچ کس به شما توجهی ندارد.

کسی شما را دوست ندارد یا همه از نقاط ضعفتان آگاهی دارند.

این طور نیست که ذهن به شما بگوید آن پسر/ دختر دوستتان ندارد و یا رؤیاهایتان تحقق نمی یابد. زیرا آسیب ذهن تنها به امور نهان محدود نمی شود بلکه :

ذهن فردی را می سازد که آن ترس ها در واقعیت زندگی اش نمود پیدا کنند.

وقتی آن پسر عبور کرد،ذهن دختر به او گفت که او چاق است و پسر نمی تواند او را دوست بدارد ذهن یک حقیقت ساده را می گیرد (اینکه دختر چاق است) و آن را به ترس وی گره می زند.(اینکه پسر او را دوست ندارد.)

لازم نیست چاق باشد، مانند بسیاری که از اختلالات در غذا خوردن رنج میبرند.حقیقت نامربوط است. تنها چیزی که اهمیت دارد باورها و افکار ذهن تان است.

وقتی پسر رفت دختر به ذهن خود رجوع می کند.افکارش به او می گویند که تلاشش برای کاهش وزن بیهوده بوده. او بارها برای کاهش وزن تلاش کرده اما بی نتیجه بوده.

برای اطلاعات بیشتر

باورها و افکار ذهن هرگز موفق نشده و نخواهد شد.

خیلی سخت است. خیلی کار می برد. او همیشه همینطور بوده. بنابراین وقتی به خانه بازمیگردد شروع بخوردن غذا می کند. زیرا افسرده است.

و از تجربه ایی که ذهنش ایجاد کرده  است آسیب دیده.

در حالیکه هیچ لزومی به داشتن چنین افکار و احساساتی نیست. چرا؟

زیرا او باور دارد که اینگونه است. وقتی شما چیز خاصی را باور کنید همان می شوید. افکارش پیروز می گردند زیرا او چاق است و دوست داشتنی نیست. پس تبدیل به همان کسی می شود که فکر می کرد.

افکارش حقایق را به گونه ایی شکل می دهند که ترس هایش بوقوع بپیوندد. ترس از اینکه پسر او را دوست ندارد. از اینکه بنظر پسر چاق برسد. کاهش وزن بسیار دشوار است .ذهنش خاطراتی را به او یادآوری می کند.

بچه ی نادانی که او را خپلو صدا کرد. فیلمها و تبلیغاتی که دخترهای چاق را فقط بعنوان ساقدوش عروس نشان می دهند و مادرش که به او گفت برای همیشه مجرد خواهد ماند مگر اینکه وزنش را کاهش دهد. حتی ژنتیکش. هرچه که باشد.

 

ذهنش از این خاطرات استفاده کرد تا واقعیتی را بیافریند که در آن باورهایش به ترسش قوت دهد .ترسش برایش پیشامدهایی را رقم بزند و سرگذشتش اعمال او را سبب گردد. تمام اینها نتیجه ی طرح ریزی ذهنش بود و منجر به چیزی میشد که نمی خواست.

قاتلی که تصویرش را دیدم چنین تجربه ایی داشت. اتفاقاتی که در دوران نوجوانی اش رخ داد سبب شد باور کند دیگران او را دوست ندارند، با دیگران متفاوت است و طرد شده. در دوران کودکی کسی او را مسخره کرده، آكنه داشته، نقص کوچکی در جسمش داشته یا فقط ظاهری مندرس داشته.

همه و همه به این دلیل که باور داشت: آن چیزها، سبب شده اند او با آنچه که میخواست، تفاوت داشته باشد. ممکن است اعتماد به نفسش شکافی داشته . شکافی که خودش یا دیگران آن را یافته بودند.

هر چه که بود، ذهنش از آن بعنوان نقطه ضعفی استفاده می کرد تا اعتماد به نفس اش را از بین ببرد و افکار منفی اش را تشدید کند. افکارش او را با دروغ تغذیه می کنند. ذهنش رشد کرده و شخصیت اش متزلزل می گردد. اعتماد به نفس اش (و باورهایی که می توانست به بهبودش کمک کند، از بین می رود.

به تدریج ذهن و افکار باعث فاصله گرفتن او از دیگران می شود. موقعیتش بدتر شده . منزوی تر و ناراحت تر شود و دیگران او را پس میزنند و احترام به کلی رنگ می بازد. سوء استفاده از او افزایش یافته و القاب بدتری به او نسبت داده می شود. به نظر میرسد دیگر کسی به عذاب کشیدن او اهمیت نمی دهد.

برای کسی مهم نیست، زیرا هیچ کس نمی خواهد با چنین فرد افسرده و ناسالمی در ارتباط باشد.

این در واقع باعث تثبیت ترس های او می شود.چیزی که ذهنش خیال می کرد بوقوع پیوست. او رانده شد. طرد شد. به فرد منفوری تبدیل شد که به کسی به او علاقه نشان می داد و نه با او هم صحبت می گردید.همه از او گریزان بودند و مورد تمسخر قرار می گرفت.رحم و مروتی وجود نداشت.

ذهنش اینها را دید و عواطفش آنها را احساس کرد و آسیب دید. بیش از هر تجربه ی دیگر در زندگی (وهر تجربه ایی که تصورش را میکرد) آسیب دید. این امر آنقدر دوام داشت که کافی بود تا سبب شود او به راحتی عصبانی شود. نه فقط از دست کسانی که طردش کردند بلکه از دست همه.

او همه را در ظلم و خشونت موجود در جهان سهیم می دانست. عامل همان شکنجه ایی که کشیده و رخدادهای زندگی اش.

بنابراین بین بی گناه و گناهکار تفاوتی قائل نمی شد. کسانی که مقصرند و کسانی که بی تقصیرند. وقتی با او بدرفتاری می شد ذهنش به او می گفت:

نگاه کن، اینم دلیل و مدرک… ببین کسی تورو دوست نداره…»

افکارش این دروغ را بوجود آورد و به حقیقتی مبدل کرد.

اینگونه حقیقت پیدا کرد. و اگر پیش از این برخی از افکار را مسخره و مضحک می خواند و به آنها توجهی نداشت، اکنون دیگر قادر به این کار نبود .نمی توانست افکاری که تا این حد حقیقی بودند و ذهنی چنین راستگو) را نادیده بگیرد.

و راهکاری که ذهنش به او داد راهکاری که در ابتدا انجامش دور از انتظار بود) به تدریج برایش معنا پیدا کرد.

همچنین در این مبحث مقاله هدایت مغز خود را به دست بگیرید را مطالعه کنید.

 

منبع :ذهن شما دوست شما نیست از آدام الوارادو

دوست و همراه گرامی شما میتوانید با شرکت و ثبت نام در دوره های حضوری NLP در اصفهان،در سطوح مختلف، باورها و افکار آسیب رسان خود را تغییر دهید.

برنامه ریزی عصبی کلامی یا ان ال پی چیست و چه کاربردی دارد؟